کد مطلب:12416 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:190

فتح مکه
كه در رمضان سال هشتم هجرت واقع شد. حدود یك سال و نیم از صلح حدیبیه گذشت، و قریش پیمان خود را كه با رسول در جریان حدیبیه بسته بودند شكستند. بدین بیان كه: با كمك گروهی از قبایل عرب شبانه بر قبیله خزاعه كه هم پیمان مسلمانان بودند



[ صفحه 359]



شبیخون زدند، و عده ای از مردان آنان را كشتند، و ناگزیر خزاعیها به خانه فردی از قبیله خود به نام بدیل بن ورقاء پناهنده شدند. ولی قریش از این كار پشیمان گشتند و دانستند با شكستن پیمان خود راهی برای تجدید آن نمی یابند.

ابوسفیان شتابان راه مدینه را در پیش گرفت. در مدینه بر ام المؤمنین، دختر خویش وارد شد، ولی مورد عتاب و بی اعتنائی شدید او قرار گرفت. ابوسفیان خدمت پیامبر رسید، و در باب تمدید پیمان نامه سخن گفت. اما پاسخی نشنید. شفیعانی را نزد حضرت فرستاد ولی بی نتیجه بود. دست به دامن امیرمؤمنان شد، و گفت: ای ابوالحسن كار بر من بسیار سخت شده است. برای من چاره ای بیندیش. امیرمؤمنان گفت: كاری كه فایده ای برای تو در آن باشد بنظرم نمی رسد. اما خود كه سرور «بنی كنانه» می باشی بپاخیز و تمدید صلح را اعلام كن و سپس به مكه بازگرد، كه جز این چاره ای نداری. ابوسفیان به مسجد مدینه رفت و در میان مردم گفت: من پیمان متاركه تجاوز، و صلح حدیبیه را تمدید و تأكید می كنم. آنگاه به مكه برگشت و جریان را به قریش بازگفت، ولی مورد ملامت قرار گرفت. زیرا كاری انجام نداده بود.

پیامبر تصمیم به فتح مكه گرفت. لذا مسلمانان را فرمود تا آماده حركت بسوی مكه شوند. حاطب بن ابی بلتعه با نامه ای محرمانه بوسیله زنی بزرگان قریش را از تصمیم پیامبر آگاه كرد. جبرئیل جریان نامه و نامه رسان را به پیامبر خبر داد. پیامبر علی (ع) و زبیر بن عوام را فرستاد تا در راه آن زن را یافتند. او را از مركب فرود آوردند. علی (ع) به او فرمود یا نامه را بده و یا مورد بازرسی قرار خواهی گرفت. آن زن نامه حاطب را از لابلای گیسوی خود بیرون آورد و تحویل داد. امیرمؤمنان نامه را به مدینه آورد، و به پیامبر داد. پیامبر حاطب را احضار كرد و او را مورد عتاب قرار داد.

رسول خدا بادیه نشینان را نیز در این سفر دعوت كرد. فرمود: هر كس به خدا و رسولش ایمان دارد اول ماه رمضان در مدینه باشد. قبایل متعددی به مدینه آمدند و به مسلمانان ملحق شدند، و بعضی هم در راه به پیامبر پیوستند.

شماره سپاه اسلام را در این جریان ده هزار نوشته اند. پیامبر در دهم ماه مبارك از مدینه حركت نمود.

نقل است كه پیامبر در نقطه ای به نام: «مرالظهران» فرود آمد و فرمود تا شبانه در جاهای فراوانی آتش افروختند. در همان هنگام بزرگان قریش: ابوسفیان و حكیم بن حزام و بدیل بن ورقاء از مكه بیرون آمدند تا پیش از رسیدن رسول خدا به شهر



[ صفحه 360]



تسلیم شوند و برای اهالی مكه از وی امان بگیرند.

عباس بن عبدالمطلب می گوید: من بسرعت سوار شدم تا بوسیله فردی به مردم مكه بگویم كه هرچه زودتر برسند و پیش از رسیدن پیامبر به مكه از وی امان بگیرند. در این فكر بودم كه صدای صحبت ابوسفیان را شنیدم كه می گفت: هرگز مانند امشب چنین آتشی و چنین سپاهی را ندیده بودم. عباس بن عبدالمطلب گوید: «ابوسفیان را صدا زدم. و چون مرا شناخت گفت: پدر و مادرم فدایت، چه خبر است؟ گفتم: رسول خداست كه با این سپاه عظیم آمده است. وای بر قریش. گفت: چاره ما چیست؟ گفتم: اگر بر تو ظفر یابد گردنت را خواهد زد. درپی من بیا و بر این استر سوار شو تا تو را نزد پیامبر ببرم و برایت از او امان بگیرم.» حكیم و بدیل بازگشتند، ولی ابوسفیان بدنبال عباس روانه شد، و چون بر آتشهای سپاه اسلام می گذشت می پرسید: این كیست؟ سپاه چون استر پیامبر را می دیدند و عموی حضرت را می شناختند كاری نداشتند. بامداد عباس ابوسفیان را نزد پیامبر آورد. پیامبر به ابوسفیان فرمود: هنوز ندانسته ای كه معبودی جز آفریننده یكتا نیست؟ گفت: پدر و مادرم فدای تو، چقدر با حلم و كریمی و چقدر جوانمرد و خویش دوستی! پیامبر فرمود: هنوز مرا پیامبر خدا نمی دانی؟ گفت: پدر و مادرم فدای تو، در این مطلب هنوز تردیدی باقی است. عباس گفت: وای بر تو ای ابوسفیان به یگانگی آفریننده جهان و پیامبری محمد اعتراف كن. او شهادت به یگانگی خدا و رسالت پیامبر را بر زبان جاری كرد. آنگاه به او امتیازی داده شد. بدین بیان كه: هر كس به خانه ابوسفیان درآید در امان است. در پی آن مقرر شد كه: هركس داخل مسجدالحرام گردد و یا در خانه خود بماند، و در خانه خویش را ببندد در امان است.

پیامبر به عباس، عموی خود فرمود: ابوسفیان را در رهگذر دره نگهدار تا سپاهیان خدا بر وی عبور كنند و او آنان را ملاحظه نماید. عباس چنین كرد. هر قبیله ای كه با پرچم خود میگذشت ابوسفیان نام و نشان آن را از عباس می پرسید. او با شتاب به مكه وارد شد، و مردم را از مخالفت و سرسختی با پیامبر خدا برحذر داشت.